بارانباران، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

باران مامان

تولد دخترم

٤تیر١٣٩٠اولین تولد دختر قشنگم بود ولی متاسفانه نتونستیم تولد بگیریم آخه مامان رفته بودم مشهد ماموریت البته دختر عسلمو هم برده بودم شب قبلش با دایی محمود وسمانه جون و مامانا رفتیم حرم امام رضا و کلی برات دعا کردم و ازخداخواستم کمکم کنه لیاقت توروداشته باشم وبتونم مادرخوبی برات باشم کلی ازخدا تشکرکردم که تورو به من هدیه داده و دعا کردم هرکس که آرزوی داشتن بچه داره خدا بهش بده باران مامان خیلی دلم میخواست وقت تولدت بریم رشت و اونجا برات تولد بگیرم همه فامیل ودوستهامون از رشت زنگ میزدن که ما کی میریم ولی باید میرفتم ماموریت و نشد که بریم رشت ولی اگه خدا بخواد وقسمت باشه انتقالی مامانو بابا جوربشه برای زندگی بریم رشت بهترین جشن تولدرو برات میگیرم...
19 تير 1390

بالاخره راه رفتی

باران مامان شب ٩تیر که فرداش مبعث حضرت محمدبود عمورضاو خاله نازنین و بیتاجون خونه ما بودن عمورضا ازبس باهات بازی کردو تلاش کرد تااینکه تو راه رفتی ازبغل بابا میرفتی تو بغل عمو رضا و از بغل عمو میرفتی تو بغل بابا و کلی ذوق میکردی من و خاله نازی هم قربونت میرفتیم و برات دست میزدیم شب قشنگی بود چند روزبود که باکمک دیوارو مبل و دست من و بابا راه میرفتی ولی میترسیدی تنهائی قدم برداری ولی امشب جرات پیدا کردی دختر قشنگم یادت باشه که عمورضا خیلی بهت کمک کرد تا قدرت و جسارت پیداکنی قربون راه رفتنت برم مامان حون که لق لق میزنی و تاپ میخوری زمین و دوباره سریع بلند میشی بوس بوس نفسم همه دلیل بودنم تمام زندگیمو برات میدم مامان جونم
19 تير 1390
1